۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

خدا غم آنها را مي ديد و غمگين بود.خدا گفت: شما را دوست دارم. پس همديگر را دوست بداريد و با هم مهربان باشيد.
مرد سرش را پايين آورد،مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را ديد.زن به آب رودخانه نگاه مي کرد،مرد را ديد.
خدا به آنها مهرباني بخشيد و آنها خوشحال شدند. خداخوشحال شد و از آسمان باران باريد.
مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا زير باران خيس نشود. زن خنديد.
خدا به مرد گفت: به دستهاي تو قدرت مي دهم تا خانه اي بسازي و هر دو در آن آسوده زندگي کنيد.
مرد زير باران خيس شده بود. زن دستهايش را بالاي سر مرد گرفت. مرد خنديد.
خدا به زن گفت:به دستاي تو همه زيباييها را مي بخشم تا خانه اي را که او مي سازد،زيبا کني.
مرد خانه ساخت و زن خانه را زيبا و گرم کرد.آنها خوشحال بودند.خدا خوشحال بود.
يک روز،زن پرنده اي را ديد که به جوجه هايش غذا مي داد. دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند. اما پرنده نيامد. پرواز کرد و رفت.
دستهاي زن رو به آسمان ماند. مرد او را ديد. کنارش نشست و دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد .
خدا دستهاي آنها را ديد که از مهرباني لبريز بود. فرشته ها در گوش هم پچ پچي کردند و خنديدند. خدا خنديد و زمين سبز شد.
خدا گفت: از بهشت شاخه گلي به شما خواهم داد.
فرشته ها شاخه گلي به دست مرد دادند. مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت. خاک خوشبو شد.
پس از آن کودکي متولد شد که گريه مي کرد. زن اشکهاي کودک را مي ديد و غمگين بود.
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگيرد و از آن شيره ي جانش به او بنوشاند.
مرد زن را مي ديد که مي خندد. کودکش را ديد که شير مي نوشد. بر زمين نشست و پيشاني بر خاک نهاد. خدا شوق مرد را ديد و خنديد.وقتي خدا خنديد، پرنده بازگشت وبر شانه ي مرد نشست.
خدا گفت: با کودک خود مهربان باشيد،تا مهرباني را بياموزد. راست بگوييد، تا راستگويي را بياموزد. گل و آسمان و رود را به او نشان دهيد تا هميشه به يا د من باشد.
روزهاي آفتابي و باراني از پي هم گذشت. زمين پر شد از گلهاي رنگارنگ و ولابه لاي گلها پر شد از بچه هايي که شاد دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند.
خدا همه چيز و همه جا را مي ديد.خدا ديد که زير باران مردي دست هايش را بالاي سر زني گرفته است که خيس نشود. زني را ديد که در گوشه اي از خاک با هزاران اميد شاخه گلي را مي کارد. خدا دست هاي بسياري را ديد که به سوي آسمان بلند شده اند و نگاههايي که در آب رودخانه به دنبال مهرباني مي گردند و پرنده هايي که...
خدا خوشحال بود. چون ديگر،غير از او هيچ کس تنها نبود.

۱۳۸۵ آبان ۱۸, پنجشنبه

پاییز

"ساقه ی جان من از درد شکست!
برگ و بارم همه ریخت!
گل شادی وجودم پژمرد!
آرزویم همه مُرد!
ای مرا داده فریب!
ای مرا کرده چنین!
بی تو دیریست درین جنگل سبز
من؛
غم انگیزترین پاییزم."

پاییز:
فصل قدم زدن زیر باران و تگرگ!
فصل زرد و زیبای عشق!
فصل غمهای زیبا و بی حدّ و اندازه!
فصل مرگ بودنها ، وابستگی ها و دلبستگی ها!
فصل زایش آروزهایی مجدد در رحم تقدیر!
فصل حرکتی ظاهری به سوی مرگ ، و سیری درونی به سوی بهاری زیبا!
فصل تنهایی!
فصل غربت و قربت!
فصل فراز و فرود!
فصل تاب و تب!
فصل عشق! فصل من!
آری عشق! گرچه عشق زیباست ولی بهار نیست! که پاییز هم زیباست!
گرم نیست، سرد هم نیست! زیباست!
و من فرزند همین فصلم! فصل مرگ سبزها و رویش زردها!

"آری این قسمت من است:
پاییز!
عمری با یک فصل!
نه اینکه بهارم تو بودی،
روزگارم را گم کرده ام.
تا تو نیایی؛
نه بهاری؛
نه عمری؛
نه غزالی؛"

"هوای آسمان دل چه زیباست
کمی تا نیمه ای ابری دل ماست.

که انزلناه ماءً فی السموات
نشان از ریزش باران مولاست.

برای رویش عشقی دوباره
زمین و آسمان دل مهیاست.

وجودم مملو از عشقی خداییست
ز سر تا پا سراسرشور و غوغاست.

تمام ذره های هستی من
به دنبال همان زیبای رعناست.

چو در یادم بیاید قدّ سروَش
ز یادم میرود هر قدّ و بالاست.

اگر عشقی درین قلب «امیر»ست
سراسر از محبتهای مولاست."

۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه

خودم

از برنامه نوشتن و فکر کردن خسته شده بودم. هر چه می کردم دیگه راهی برای حل مشکلم پیدا نمی شد. تصمیم گرفتم برم سراغ "خودمُ" مثل همیشه باهاش خلوت کنم.

رفتم و بعد از ساعتها قدم زدن پیداش کردم. وای چه لحظه ی قشنگی بود. بی درنگ افتادم بغلش و زدم زیر گریه! خلاصه بعد از چند دقیقه ای خلوت عاشقانه، با هم رفتیم زیر یه درخت و شروع کردم براش درددل کردن. هم درددل می کردم هم گریه! خیلی حالم بد بود. دو سه ساعتی گذشت که دیدم "خودم" هم داره گره می کنه! خیلی ناراحت شدم! راستش من فقط میخواستم سبک بشم ولی حالا "خودم" هم داشت باهام گریه می کرد. سعی کردم آرومش کنم که : آره بابا بی خیال، زندگی اگه روی بدی نداشته باشه که روی خوبش حال نمی ده و خلاصه تا جایی که تونستنم، "خودم" رو آروم کردم.

حالا حالم بهتر شده بود. شاید بیشتر به خاطر اینکه تونسته بودم "خودم" رو آروم کنم.

اما این آرامش به دو روز هم نرسید و دوباره حالم بد شد. باز هم رفتم سراغ "خودم"، البته اینبار زودتر پیداش کردم، انگار منتظرم بود! ازش خواستم باهم خلوت کنیم و اون هم موافقت کرد. با هم رفتیم بالا و کنار صندلی تنهایی نشستیم، البته اینبار تنهای تنها نبودم.

هنوز وارد اتاق نشده بودیم که یک دفعه "خودم" فریاد زد: وای این چیه؟ گفتم : این ساز تنهایی های منه! گفت: برام میزنی؟ گفتم : با کمال میل! سه تار و برداشتم و ...!

اصلا متوجه گذر زمان نبودم. راستش می خوام یه اعترافی کنم: تا حالا هیچ کسی اینجوری از سه تار زدنم لذت نبرده بود، آخه وقتی سرم بالا اوردم دیدم "خودم" زده زیر گریه!

بعد از چند دقیقه سکوت، یه آهنگ شاد زدم که دیدم "خودم"، از جاش بلند وشروع کرد به رقصیدن! وای چه لحظه زیبایی بود! حالم خوب شده بود! ازش خدافظی کردم رفتم سراغ زندگیم.

اما این آرامش هم زیاد طول نکشید و باز هم دلم هوس یه خلوت با "خودم" رو کرده بود. رفتم سراغش. بیچاره هنوز کنار سه تار، روی صندلی تنهایی، منتظر من بود. تا من و دید زد زیر گریه و گفت: می دونستم زود برمیگردی! منتظرت بودم!

اینبار با هم رفتیم حمام و یه دوش گرفتیم و یه سر و صورتی صفا دادیم، قشنگترین لباسهامون رو پوشیدیم و زدیم بیرون. داشتم با "خودم" راه میرفتم و آواز میخوندم، "خودم" چه حالی میکرد!

اون روز هم حالم خوب شد! ازش خدافظی کردم باز هم رفتم سراغ زندگیم.

این قصّه روزها و هفته های من و "خودم" بود.

تا اینکه یه روز هر چی گشتم دیگه خودم رو پیدا نکردم! بارها لحظه ی خدافظی یه نگاه معنی داری بهم مینداخت و می گفت: در این بحبوحه ی بی کسی، منو زیاد تنها نذار، اگه نه من رو هم گم میکنی! ولی من هیچ وقت این حرفشو جدی نمی گرفتم.

حالا امروز یه چند ماهیه گمش کردم.

تو رو خدا هر کسی "خودم" رو می شناسه و یا اونو دیده، و یا اگه می دونه کجاست و آدرسشو بلده، بهش بگه : "یه دل منتظر تنها و غریب، منتظر توئه!"

وای که چقدر دلم واسه "خودم" تنگه!


زندگی

زندگی از دیده ی من ، باغ بی پایان عشقست
باغ سرسبزی که در آن، هر کسی جویان عشقست.

زندگی عشق و امید و آرزو در سینه ی ماست
خوش کسانیکه خدا در سینه شان سلطان عشقست.

زندگی با ما صفا دارد، دمی هم با صفا باش
سفره ی غم را بشوئیم ، که دل مهمان عشقست.

زندگی با خنده شیرین است و با غم همچو زهر
هر که می خندد در این بستان،گل خندان عشقست.

می شود گاهی هوای زندگی ابری و خیس
غم مخور! این لحظه های تر، همان باران عشقست.

زندگی سیبی بهشتی در میان مردمان است
نیم سیبت را به مردم بخش، کین احسان عشقست.

زندگی را چون ازین زاویه می بیند «امیر»
پس فدای زندگی و دم به دم قربان عشقست.

۱۳۸۵ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

تقدیم به بهمن عزیزم، به خاطر عکس غروب شاد


غروب جمعه

قصه ی تلخ وجودم
قصه ی دربدریمه.


یادمه اون روز جمعه
که غروب تلخی داره
آسمون دلگیر و چشماش
مثل یک کاسه ی خونه؛

تو منو بیرون گذاشتی
از همه باغ نگاهت
و بهم گفتی که دیگه
نمی خوای منو ببینی!

حالا که بیرون باغم
می دونی حالم خرابه؟

لحظه ای از آتش دل
گرّ می گیرم و می سوزم،
لحظه ای از آب دیده
مرهمی براش می سازم.

حالا اون «امیر» عاشق
تلّی خاکه درِ خونت.

سحرا نسیم باغت
که با اون نفس کشیدم
مشتی از خاک وجودم
واسه تو هدیه میآره
ولی هدیه رو ندیده
تو بازم بیرون می ذاری :
«مگه من نگفته بودم
نمی خوام تورو ببینم»!

آب چشم و آتش دل
دست خالی، خاک بر سر
آره سرنوشتم اینه
همیشه تنها بمونم.

آره سرنوشتم اینه
همیشه تنها بمونم.

امیر

۱۳۸۵ مرداد ۱۴, شنبه

پرنده ي نگاهم
وقتي به تو نظر كرد
انديشه اي بجز تو
از خاطرش بدر كرد.


با آن نگاه سبزت
در قلب من بهاريست
در باغ كوچك دل
آرامش و قراريست.


روي نگين قلبم
وقتي تو را بديدم
تا اوج نيكبختي
سوي تو پر كشيدم.


شيريني وجودم
از قند صحبت توست
اين لطفهاي بي حدّ
از لطف و رحمت توست.


در بوستان و صحرا
هر جا نظر نمودم
در نزد من تو بودي
من از تو دور بودم.


ديدار روي ماهت
مقصود راه من شد
عشق تو سجده كردن
تنها گناه من شد.


آري! فقط تو هستي
در جان و دل نشستي
پيمان عشق بازي
با اين « امير» بستي.


نظر یادتون نره!

۱۳۸۵ مرداد ۱۲, پنجشنبه

نظر به استقبال بی نظیر دوستان، و کامنتهای پی در پی برای اینجانب که "تو رو خدا بیشتر بنویس!"، دست به کار شدم و دومین شعر زیبای عمرم را برایتان نوشتم.


The bird is to Die

I feel sick at heart.
I feel sick at heart.

I go to the porch and scratch
My fingers against the stretched skin of night.
Lamps of relationship are dark.
Lamps of relationship are dark.

No one will introduce me
To the sun
No one will take me to the feast of sparrows.
Remember flight!
The bird is to die.

**********************************

پرنده مردنی ست

دلم گرفته است.
دلم گرفته است.

به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوسته ی کشیده ی شب می کشم.
چراغ های رابطه تاریکند.
چراغ های رابطه تاریکند.

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد.
کسی مرا به مهمانی گنجشگ ها نخواهد برد.
پرواز را به خاطر بسپار!
پرنده مُردنی ست.

۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

Love Story


Love Story


Where do I begin

از کجا شروع کنم؟


To tell the story of how great a love can be

برای گفتن داستانی که نهایت بزرگی عشق را نشان می دهد


The sweet love story that is older than the sea

داستانی شیرین از عشق که عمرش از دریاها نیز بیشتر است


The simple truth about the love she brings to me

حقیقتی ساده درباره عشقی که او به من هدیه داد


Where do I begin

از کجا شروع کنم؟


With her first hello

با اولین سلامش


She gave new meaning to this empty world of mine

معنای جدیدی به جهان پوچ من داد


There's never be another love, another time

که در آن هیچ تکرار و علاقه ی دیگری نبود


She came into my life and made the living fine

او به زندگی من پا گذاشت و آنرا شیرین کرد


She fills my heart

او قلب مرا پر کرد


She fills my heart with very special things

او قلب مرا توسط چیزهای مخصوصی پر کرد


With angels songs, with wild imaginings

با آواز فرشته ها، با تصوراتی حاصل از اشتیاق و علاقه ی زیاد


She fills my soul with so much love

او روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد


That anywhere I go I'm never lonely

و برای همین هر کجا که بروم تنها نخواهم ماند


With her around, who could be lonely

با وجود همراهی او چه کسی تنها خواهد ماند؟


I reach for her hand it's always there

و هر وقت در جستجوی دستان او باشم او در کنار من است


How long does it last

چه مدت ممکن است از این عشق گذشته یاشد؟


Can love be measured by the hours in day

آیا می توان عشق را توسط ساعات روز اندازه گرفت؟


I have no answers now but this much I can say

من هم اکنون هیچ جوابی ندارم ام همین قدر می توانم بگویم که


I know I'll need her till the stars all burn away

میدانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند


And she'll be there

و او آنجاست


How long does it last

چه مدت ممکن است از این عشق گذشته یاشد؟


Can love be measured by the hours in day

آیا می توان عشق را توسط ساعات روز اندازه گرفت؟


I have no answers now but this much I can say

من هم اکنون هیچ جوابی ندارم ام همین قدر می توانم بگویم که


I know I'll need her till the stars all burn away

میدانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند


And she'll be there

و او آنجاست

۱۳۸۴ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

شنیدستم که مجنون جگرخون
چو زد زین دار فانی خیمه بیرون.

دم آخر کشید از سینه فریاد
زمین بوسیدُ لیلی گفتُ جان داد.

هواداران ز مژگان خون فشاندند
کفن کردندُ در خاکش نهادند.

شب قبر از برای پرسش دین
نکیرین آمدند وی را به بالین.

دلی جویای لیل از چپُ راست
چو بانگ قم! به اذن الله برخاست.

چو پرسیدند «من ربّک» ز آغاز
بجز لیلی نیامد از وی آواز!

بگفتند : «کیست ربّت؟» گفت: "لیلی"
که جانم قبضه ای از وی تفیلی!

بگفتندش: به دینت بود میلی؟
بگفتا : آری! آری! عشق لیلی!

بگفتندش: بگو از قبله ی خویش
بگفت : ابروی آن یار وفا کیش!

بگفتند : از کتاب خود بگو باز
بگفتا : نامه ی آن یار طناز!

بگفتندش: رسولت کیست ناچار
بگفتا : هر که پیغام آرد از یار!

بگفتندش : از امام خویش میگوی
بگفت : آنکس نماید رو بدآن سو!

بگفتند : از طریق اعتقادات
بگو از عدل و توحید و عبادات:

بگفتا : هست در توحید این راز
که لیلی را به خوبی، نیست هم باز!

بود عدل آن که دارم جرم بسیار
به هجرانش ازآن هستم گرفتار!

به خنده آمدند هر دو فرشته
عمود آتشین در کف گرفته!

ندا آمد که : " دست از وی بدارید
به لیلی در بهشتش وا گذارید!

که او را نشعه ایی از جانب ماست
که ما خود لیلیُ او عاشق ماست!".

التماس دعا

۱۳۸۴ اسفند ۱۴, یکشنبه

وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .

به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .

آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

************************************

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

*************************************

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .

من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه منو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

***************************************

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

***********************************

نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

*************************************

سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. "

اي کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر مي کردم و گريه !


۱۳۸۴ اسفند ۱۰, چهارشنبه

کلّ ذرّات وجودم
طالب روی تواند
و به دنبال تو در ارض و سما
همگی نالانند.
«همّتی بدرقه ی راه کن ای شاه نجف»
تا بیایم آن امام وقت خویش
آنکه می باشد فقیه
منوّر گشته از باطن به نور ربّ
گرفته پای تا سر «هو» وجودش را.
و او تنها؛ و تنها رهنما باشد
خلایق را به سوی او.

آسمانی نیست!
او را در زمین هم می توانید یافت!
پس:
«دست از طلب ندارم،تا کام من برآید
یا دل رسد به جانان، یا جان زتن برآید.»
باید او را یافت تا
دست در دستش نهم، و تمام هستی خود:

جان و مال و عرز و ناموس و انانیّت ، و خود را
به قربانش کنم
تا نمایاند به من راه حقیقت را ، و تنها راه وصلش را
که او:
زیباترین زیبای عالم، صاحب کونین، محو در ربّ، مجتهد، عالم و او پیر طریقت باشد و ما را مراد.

باید او را یافت تا روی مهش را در دل تاریک و پر از معصیت
حکّ کنم.
وین میسّر نیست،
جز اینکه برایش هدیه ای در خور بسازیم

آنچه او هرگز ندارد:
«ناله و افغان و زاری در سحر».
هدیه ی ما:
یک تن خسته ، و یک قلب شکسته
تا بگوید:
«بنده ی من».
دوستان،
زندگی،
جز بندگی ،
در آستان حضرت محبوب،
نیست.

خوشا آنان که از دنیا برستند
کنار یار زیباشان نشستند.
نه آنان را غم و افسوس باشد
نباتی خورده اند و مست مستند.

امیر : 12/7/1382


۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه

در دلم جز مهر تو دلدار نيست
جز غم زيباي تو غمخوار نيست.

مهر اغيار از درون ، بيرون كنم
در وجودم ذره ای اغيار نيست.

عاقبت روزی تمام تو شوم
تا بداني كه منی در كار نيست.

قصه ی تلخ دلم را گوش كن :
«دست من در گردن آن يار نيست.»

خوب يادم هست ، بغضی آشنا
در جهان سنگينتر از اين ، بار نيست.

در تمام لحظه های زندگي
غير بُغض تو ، مراهمكار نيست.

اين غزلهای پر از سرّ « امير»
شكوه از روی مه دلدار نيست.

امير : 17/6/83

۱۳۸۴ بهمن ۱۷, دوشنبه


در و ديوار دلم رو

مثه ده روز محرم

با حرير گيسوانت

عمريه عذا گرفتم.


كنج تنهايي قلبم

مثه چشماي قشنگت

دو تا فانوس محبت

روي طاقچه ميذارم.


يه گل از باغ وجودت

كه همش بوي تو داره

يه روزي چيدم و كاشتم

توي گلدون رو طاقچه.


با غبار در خونت

و تمام آب چشمم

يه بت از هيكل نازت

وسط خونه گذاشتم.


روز و شب اين شده كارم

كه به ياد اون سحرها

كه طواف تو ميكردم

دُور اين صنم بگردم.


گرد و خاك در خونت

كه حالا رو من نشسته

بهترين خاكه تو عالم

كه ميخوام از همگي تون

بعد مردن، توي گورم

مشتي از اون روم بريزيد.


اينجوري دلخوش به اينم

كه اگرچه نتونستم

توي اين عالم خاكي

لحظه اي پيشت بشينم ؛


ولي عمري تاقيامت

همنشين مشتي خاكم

كه يه روزي، دَر‍ خونت

زير پاهاي تو بودن.

امير : 27/7/1383


۱۳۸۴ بهمن ۱۵, شنبه

دختر تمام واژه و حس را سپرده بود
بر دست بیگناه کسی، مثل ماهتاب
آنکس که در نهایت غم، خنده میزند
بر چشم خوش تراش کسی، مثل آفتاب


من هم تمام واژه و حس را گرفته ام
از چشم نازنین کسی، مثل ماهتاب
دیگر مگو که رمزی به چشمم نهان شدست
چشمم کنون به دست کسی ست مثل آفتاب

امیر : 1/12/1382
من در میان بی کسی تنها شده ام
در بین این دون همتان رسوا شده ام

آری! محبت جرم این مفلوک تنهاست
زندانی و اعدامی اینجا شده ام

ای مردمان! من عاشق پیر زمانم
زین سبب در راه او شیدا شده ام

دست من گیر و درون خانه ات بر
آری گدای خانه ی لیلا شده ام

امیر : 19/12/1382
روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود
پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود
مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد
قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست
به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.)) دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد
به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست

۱۳۸۴ دی ۲۳, جمعه



حس گریه که پیدا می کنم
تنها همدمم یه سازه!
یه رفیق بی شفیقِ!
یه دونه سه تار نازه!

دشتیُ ترانه های باباطاهر
غزلای سعدی، حافظ
چه می دونم ! تموم ترانه هایی
که تو رُ یادم میندازن!

امشب هم مثل همیشه
منُ یک دل پُر از خون!
می خونم از غم دوری
از غم دوری خاتون!

از غم خاتون خرداد!
بی بی بهار قلبم!
حالا نیستُ من امیرم!
اهل آذری پُر از غم!

ببخشید! ترانه های بی کسی
نه ردیف دارندُ نه قافیه ایی!
مثل لحظه های بی تو بودنه!
این ترانه های سوتُ کور لعنتی!

لحظه های بی تو بودن،
لحظه های کشتن قافیه هاست!
تنها همدمم سه تاره،
که اونم بدون تو سر به هواست!

پرده ها ساز مخالف می زنند
زخمه از دشتی به هامون می زنه!
گاهی اوقات که دیوونه می شه
مثل «سیمین» ، «گل گلدون» میزنه!

«دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره»؛
«دل میگه دلبر می یاد
انتظارم سر می یاد»؛
«امشب شب مهتابه»
دلم تو رُ می خواد
اگه نیستی
دیگه یاری نمیخواد!؛
«ای بهار دلنشین» ، «مرغ سحر»؛
و تموم اون ترانه های بی کسی!

دلُ دستم هی می لرزه
وقتی یاد تو می افتم
مثه سیمای سه تارم
که حکایتش رو گفتم

آخه مضراب نگاهت
رو سه تار دلمه!
واسه اینه که همیشه
دلمون پُر از غمه!