۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه

خودم

از برنامه نوشتن و فکر کردن خسته شده بودم. هر چه می کردم دیگه راهی برای حل مشکلم پیدا نمی شد. تصمیم گرفتم برم سراغ "خودمُ" مثل همیشه باهاش خلوت کنم.

رفتم و بعد از ساعتها قدم زدن پیداش کردم. وای چه لحظه ی قشنگی بود. بی درنگ افتادم بغلش و زدم زیر گریه! خلاصه بعد از چند دقیقه ای خلوت عاشقانه، با هم رفتیم زیر یه درخت و شروع کردم براش درددل کردن. هم درددل می کردم هم گریه! خیلی حالم بد بود. دو سه ساعتی گذشت که دیدم "خودم" هم داره گره می کنه! خیلی ناراحت شدم! راستش من فقط میخواستم سبک بشم ولی حالا "خودم" هم داشت باهام گریه می کرد. سعی کردم آرومش کنم که : آره بابا بی خیال، زندگی اگه روی بدی نداشته باشه که روی خوبش حال نمی ده و خلاصه تا جایی که تونستنم، "خودم" رو آروم کردم.

حالا حالم بهتر شده بود. شاید بیشتر به خاطر اینکه تونسته بودم "خودم" رو آروم کنم.

اما این آرامش به دو روز هم نرسید و دوباره حالم بد شد. باز هم رفتم سراغ "خودم"، البته اینبار زودتر پیداش کردم، انگار منتظرم بود! ازش خواستم باهم خلوت کنیم و اون هم موافقت کرد. با هم رفتیم بالا و کنار صندلی تنهایی نشستیم، البته اینبار تنهای تنها نبودم.

هنوز وارد اتاق نشده بودیم که یک دفعه "خودم" فریاد زد: وای این چیه؟ گفتم : این ساز تنهایی های منه! گفت: برام میزنی؟ گفتم : با کمال میل! سه تار و برداشتم و ...!

اصلا متوجه گذر زمان نبودم. راستش می خوام یه اعترافی کنم: تا حالا هیچ کسی اینجوری از سه تار زدنم لذت نبرده بود، آخه وقتی سرم بالا اوردم دیدم "خودم" زده زیر گریه!

بعد از چند دقیقه سکوت، یه آهنگ شاد زدم که دیدم "خودم"، از جاش بلند وشروع کرد به رقصیدن! وای چه لحظه زیبایی بود! حالم خوب شده بود! ازش خدافظی کردم رفتم سراغ زندگیم.

اما این آرامش هم زیاد طول نکشید و باز هم دلم هوس یه خلوت با "خودم" رو کرده بود. رفتم سراغش. بیچاره هنوز کنار سه تار، روی صندلی تنهایی، منتظر من بود. تا من و دید زد زیر گریه و گفت: می دونستم زود برمیگردی! منتظرت بودم!

اینبار با هم رفتیم حمام و یه دوش گرفتیم و یه سر و صورتی صفا دادیم، قشنگترین لباسهامون رو پوشیدیم و زدیم بیرون. داشتم با "خودم" راه میرفتم و آواز میخوندم، "خودم" چه حالی میکرد!

اون روز هم حالم خوب شد! ازش خدافظی کردم باز هم رفتم سراغ زندگیم.

این قصّه روزها و هفته های من و "خودم" بود.

تا اینکه یه روز هر چی گشتم دیگه خودم رو پیدا نکردم! بارها لحظه ی خدافظی یه نگاه معنی داری بهم مینداخت و می گفت: در این بحبوحه ی بی کسی، منو زیاد تنها نذار، اگه نه من رو هم گم میکنی! ولی من هیچ وقت این حرفشو جدی نمی گرفتم.

حالا امروز یه چند ماهیه گمش کردم.

تو رو خدا هر کسی "خودم" رو می شناسه و یا اونو دیده، و یا اگه می دونه کجاست و آدرسشو بلده، بهش بگه : "یه دل منتظر تنها و غریب، منتظر توئه!"

وای که چقدر دلم واسه "خودم" تنگه!


زندگی

زندگی از دیده ی من ، باغ بی پایان عشقست
باغ سرسبزی که در آن، هر کسی جویان عشقست.

زندگی عشق و امید و آرزو در سینه ی ماست
خوش کسانیکه خدا در سینه شان سلطان عشقست.

زندگی با ما صفا دارد، دمی هم با صفا باش
سفره ی غم را بشوئیم ، که دل مهمان عشقست.

زندگی با خنده شیرین است و با غم همچو زهر
هر که می خندد در این بستان،گل خندان عشقست.

می شود گاهی هوای زندگی ابری و خیس
غم مخور! این لحظه های تر، همان باران عشقست.

زندگی سیبی بهشتی در میان مردمان است
نیم سیبت را به مردم بخش، کین احسان عشقست.

زندگی را چون ازین زاویه می بیند «امیر»
پس فدای زندگی و دم به دم قربان عشقست.

۱۳۸۵ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

تقدیم به بهمن عزیزم، به خاطر عکس غروب شاد


غروب جمعه

قصه ی تلخ وجودم
قصه ی دربدریمه.


یادمه اون روز جمعه
که غروب تلخی داره
آسمون دلگیر و چشماش
مثل یک کاسه ی خونه؛

تو منو بیرون گذاشتی
از همه باغ نگاهت
و بهم گفتی که دیگه
نمی خوای منو ببینی!

حالا که بیرون باغم
می دونی حالم خرابه؟

لحظه ای از آتش دل
گرّ می گیرم و می سوزم،
لحظه ای از آب دیده
مرهمی براش می سازم.

حالا اون «امیر» عاشق
تلّی خاکه درِ خونت.

سحرا نسیم باغت
که با اون نفس کشیدم
مشتی از خاک وجودم
واسه تو هدیه میآره
ولی هدیه رو ندیده
تو بازم بیرون می ذاری :
«مگه من نگفته بودم
نمی خوام تورو ببینم»!

آب چشم و آتش دل
دست خالی، خاک بر سر
آره سرنوشتم اینه
همیشه تنها بمونم.

آره سرنوشتم اینه
همیشه تنها بمونم.

امیر

۱۳۸۵ مرداد ۱۴, شنبه

پرنده ي نگاهم
وقتي به تو نظر كرد
انديشه اي بجز تو
از خاطرش بدر كرد.


با آن نگاه سبزت
در قلب من بهاريست
در باغ كوچك دل
آرامش و قراريست.


روي نگين قلبم
وقتي تو را بديدم
تا اوج نيكبختي
سوي تو پر كشيدم.


شيريني وجودم
از قند صحبت توست
اين لطفهاي بي حدّ
از لطف و رحمت توست.


در بوستان و صحرا
هر جا نظر نمودم
در نزد من تو بودي
من از تو دور بودم.


ديدار روي ماهت
مقصود راه من شد
عشق تو سجده كردن
تنها گناه من شد.


آري! فقط تو هستي
در جان و دل نشستي
پيمان عشق بازي
با اين « امير» بستي.


نظر یادتون نره!

۱۳۸۵ مرداد ۱۲, پنجشنبه

نظر به استقبال بی نظیر دوستان، و کامنتهای پی در پی برای اینجانب که "تو رو خدا بیشتر بنویس!"، دست به کار شدم و دومین شعر زیبای عمرم را برایتان نوشتم.


The bird is to Die

I feel sick at heart.
I feel sick at heart.

I go to the porch and scratch
My fingers against the stretched skin of night.
Lamps of relationship are dark.
Lamps of relationship are dark.

No one will introduce me
To the sun
No one will take me to the feast of sparrows.
Remember flight!
The bird is to die.

**********************************

پرنده مردنی ست

دلم گرفته است.
دلم گرفته است.

به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوسته ی کشیده ی شب می کشم.
چراغ های رابطه تاریکند.
چراغ های رابطه تاریکند.

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد.
کسی مرا به مهمانی گنجشگ ها نخواهد برد.
پرواز را به خاطر بسپار!
پرنده مُردنی ست.

۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

Love Story


Love Story


Where do I begin

از کجا شروع کنم؟


To tell the story of how great a love can be

برای گفتن داستانی که نهایت بزرگی عشق را نشان می دهد


The sweet love story that is older than the sea

داستانی شیرین از عشق که عمرش از دریاها نیز بیشتر است


The simple truth about the love she brings to me

حقیقتی ساده درباره عشقی که او به من هدیه داد


Where do I begin

از کجا شروع کنم؟


With her first hello

با اولین سلامش


She gave new meaning to this empty world of mine

معنای جدیدی به جهان پوچ من داد


There's never be another love, another time

که در آن هیچ تکرار و علاقه ی دیگری نبود


She came into my life and made the living fine

او به زندگی من پا گذاشت و آنرا شیرین کرد


She fills my heart

او قلب مرا پر کرد


She fills my heart with very special things

او قلب مرا توسط چیزهای مخصوصی پر کرد


With angels songs, with wild imaginings

با آواز فرشته ها، با تصوراتی حاصل از اشتیاق و علاقه ی زیاد


She fills my soul with so much love

او روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد


That anywhere I go I'm never lonely

و برای همین هر کجا که بروم تنها نخواهم ماند


With her around, who could be lonely

با وجود همراهی او چه کسی تنها خواهد ماند؟


I reach for her hand it's always there

و هر وقت در جستجوی دستان او باشم او در کنار من است


How long does it last

چه مدت ممکن است از این عشق گذشته یاشد؟


Can love be measured by the hours in day

آیا می توان عشق را توسط ساعات روز اندازه گرفت؟


I have no answers now but this much I can say

من هم اکنون هیچ جوابی ندارم ام همین قدر می توانم بگویم که


I know I'll need her till the stars all burn away

میدانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند


And she'll be there

و او آنجاست


How long does it last

چه مدت ممکن است از این عشق گذشته یاشد؟


Can love be measured by the hours in day

آیا می توان عشق را توسط ساعات روز اندازه گرفت؟


I have no answers now but this much I can say

من هم اکنون هیچ جوابی ندارم ام همین قدر می توانم بگویم که


I know I'll need her till the stars all burn away

میدانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند


And she'll be there

و او آنجاست