۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه

در دلم جز مهر تو دلدار نيست
جز غم زيباي تو غمخوار نيست.

مهر اغيار از درون ، بيرون كنم
در وجودم ذره ای اغيار نيست.

عاقبت روزی تمام تو شوم
تا بداني كه منی در كار نيست.

قصه ی تلخ دلم را گوش كن :
«دست من در گردن آن يار نيست.»

خوب يادم هست ، بغضی آشنا
در جهان سنگينتر از اين ، بار نيست.

در تمام لحظه های زندگي
غير بُغض تو ، مراهمكار نيست.

اين غزلهای پر از سرّ « امير»
شكوه از روی مه دلدار نيست.

امير : 17/6/83

۱۳۸۴ بهمن ۱۷, دوشنبه


در و ديوار دلم رو

مثه ده روز محرم

با حرير گيسوانت

عمريه عذا گرفتم.


كنج تنهايي قلبم

مثه چشماي قشنگت

دو تا فانوس محبت

روي طاقچه ميذارم.


يه گل از باغ وجودت

كه همش بوي تو داره

يه روزي چيدم و كاشتم

توي گلدون رو طاقچه.


با غبار در خونت

و تمام آب چشمم

يه بت از هيكل نازت

وسط خونه گذاشتم.


روز و شب اين شده كارم

كه به ياد اون سحرها

كه طواف تو ميكردم

دُور اين صنم بگردم.


گرد و خاك در خونت

كه حالا رو من نشسته

بهترين خاكه تو عالم

كه ميخوام از همگي تون

بعد مردن، توي گورم

مشتي از اون روم بريزيد.


اينجوري دلخوش به اينم

كه اگرچه نتونستم

توي اين عالم خاكي

لحظه اي پيشت بشينم ؛


ولي عمري تاقيامت

همنشين مشتي خاكم

كه يه روزي، دَر‍ خونت

زير پاهاي تو بودن.

امير : 27/7/1383


۱۳۸۴ بهمن ۱۵, شنبه

دختر تمام واژه و حس را سپرده بود
بر دست بیگناه کسی، مثل ماهتاب
آنکس که در نهایت غم، خنده میزند
بر چشم خوش تراش کسی، مثل آفتاب


من هم تمام واژه و حس را گرفته ام
از چشم نازنین کسی، مثل ماهتاب
دیگر مگو که رمزی به چشمم نهان شدست
چشمم کنون به دست کسی ست مثل آفتاب

امیر : 1/12/1382
من در میان بی کسی تنها شده ام
در بین این دون همتان رسوا شده ام

آری! محبت جرم این مفلوک تنهاست
زندانی و اعدامی اینجا شده ام

ای مردمان! من عاشق پیر زمانم
زین سبب در راه او شیدا شده ام

دست من گیر و درون خانه ات بر
آری گدای خانه ی لیلا شده ام

امیر : 19/12/1382
روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود
پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود
مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد
قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست
به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.)) دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد
به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست