۱۳۸۴ بهمن ۱۵, شنبه

روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود
پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود
مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد
قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست
به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.)) دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد
به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست

هیچ نظری موجود نیست: