۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

زندگی به روایت شعر!


تخم مرغي رفته بود اينترويو
تا مگر کوکو شود يا نيمرو

تخم مرغي بود با شور و اميد
خواست تا مرغانه اي باشد مفيد

فرم استخدام را پر کرده بود
عکس هم همراه خود آورده بود

توي مطبخ از براي شرح حال
پشت هم کردند هي از او سوال:

- کيستي تو، از کدامين لانه اي؟
- بوده اي قبلاً در آشپزخانه اي؟

- کي ز پشت مرغ افتادي برون؟
- توي ماهيتابه بودي تاکنون؟

- تجربه داري و فرزي در عمل
- جاي ديگر کار کردي في المثل؟

- داغ گشتي توي روغن يا کره؟
- حل شدي در شنبليله يا تره؟

- با نمک فلفل بهم خوردي دقيق؟
- خوب کف کردي شدي کلاً رقيق؟

- پشت و رويت سرخ شد روي اجاق؟
- باد کردي از فشار احتراق؟

تخم مرغ اين حرف ها را که شنيد
روي وحشت زرده اش هم شد سفيد!

ژوري اينترويو هم بي مجال
لحظه‌اي غافل نميشد از سوال:

- گر "رزومه" داري و "سي.وي" بيار
- ورنه بيخود آمدي دنبال کار

- گر نداري توي کارت سابقه
- ردّ ردّي گرچه باشي نابغه

گفت لرزان تخم مرغ بينوا
نيست قانون شما بر من روا

خوب من تازه ز مرغ افتاده ام
صفرکيلومترم و آماده ام

هرکسي کرده ز يک جائي شروع
ميکند خورشيدش از يکجا طلوع

گر نه در جائي خودم را جا کنم
تجربه پس از کجا پيدا کنم؟

گر که مرواري نباشد در صدف
پس چگونه تجربه آرد به کف؟

گر که در ميدان نرفته کره اسب
تجربه را پس چه جوري کرده کسب؟

گفت "شف" با او که: - زر زر کافيه!
- بيش از اين هم ماندنت علافيه

ـ تخم مرغ هم اينقدر پر مدعا
- دست به نطقش را ببين بهر خدا!

- تجربه اول برو پيدا بکن
- بعد فکر پخت و پز با ما بکن

تخم مرغ بينوا با قلب خون
آمد از آن آشپزخانه برون

رفت غمگين، صاف پيش مادرش
تا که گرما گيرد از بال و پرش

گفت مادرجان مرا هم جوجه کن
جزو باند جوجه هاي کوچه کن

مرغ مادر گفت که: - دير آمدي
- پس چرا طفلم به تأخير آمدي؟

- من به تو گفتم بگير اينجا قرار
- تو خودت عازم شدي دنبال کار

- مهلت جوجه شدن شد منقضي
- پس چه شد کوکوپزي، نيمروپزي؟

تخم مرغ اشکش درآمد پيش مام
ماجرا را گفت از بهرش تمام

گفت در نيمروپزي گشتم کنف
چونکه از من تجربه ميخواست شف

سابقه يا تجربه با من نبود
آشپزخانه مرا ريجکت نمود

موعد جوجه شدن هم که گذشت
آه مادر بچه ات بيچاره گشت!

من از آنجا مانده، زينجا رانده ام
فاتحه بر هستي خود خوانده ام

رفت فرصت هاي عالي از کفم
حال ديگر کاملاً بي مصرفم

پس در اين دنيا به چه چيزي خوشم؟
ميروم الان خودم را ميکشم!

گفت مادر: - طفلکم قدقدقدا
- چند مدت صبر کن بهر خدا

- صبر کن طفلم بيايد نوبهار
- باز پيدا ميشود بهر تو کار

- گرچه اکنون فرصتت سرآمده
- تو نگو دنيا به آخر آمده

تخم مرغ آنجا به حال انتظار
ماند تا از ره بيايد نوبهار
×××
عيد نوروز، عيد پاک آمد ز راه
روي هر ميزي بساطي دلبخواه

شربت و شيريني و قند و نبات
تخم مرغ رنگ کرده در بساط

روي ميز خانه‌ي بانو بهار
يک سبد مرغانه خوش نقش و نگار

تخم مرغ ما نشسته آن ميان
ميفروشد فخر بر اطرافيان

از همه خوشرنگ تر، خندان و شاد
حرف هاي مادرش آمد به ياد:

- بهر هرکس در جهان قدقدقدا
- هست يک جا و مکان قدقدقدا

- نيست بي مصرف کسي قدقدقدا
- هست امکان ها بسي قدقدقدا

- هرکسي بايد بيابد جاي خود
- تا نهد جاي مناسب پاي خود

- پس تو هم توي مدار خويش باش
فارغ از مأيوسي و تشويش باش

- چون شبيه تخم‌مرغ است اين کره
- روز و شب گردش کند بي دلهره

- خود تو هم هستي عزيزم بيضوي
- در مدار خويش گردش کن قوي

- زندگي زيباست، زيبايش ببين
- هم ز پائين، هم ز بالايش ببين

تخم مرغ ما ز پند مادري
شادمان لم داد آنجا يکوري

گفت گر مطبخ به من ميداد کار
در کجا بودم کنون اي روزگار؟

گشته بودم جوجه گر روي حساب
اي بسا که ميشدم جوجه کباب

پس چه بهتر که بد آوردم زياد
حال راضي هستم و ممنون و شاد


۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

24 آذر 1390

این هم یه 24 آذر دیگه!


امروز، 23 آذر 1390!!! یعنی آخر 29 سال زندگی از دست رفته،
و
فردا، 24 آذر 1390 !!! یعنی شروع 30 امین سال زندگیم!


خدایا سپاسگزارم:
به خاطر هر چیزی که به من دادی،
خواهی داد،
و یا خواهی گرفت!


خدایا شرمنده ام:
به خاطر آن چیزی که از دست دادم، چون لیاقتش را نداشتم!


کمکم کن!
دستم بگیر!


در این واپسین لحظه های 29 سال زندگی، سالی جدید، عمری تازه، روزگاری پر برکت، و البته با تو آرزو میکنم!


خدایا:
همسرم و فرزندم را از من راضی نگاهدار، همانگونه که تو ازمن راضی خواهی بود.


چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب وصل که این تازه براتم دادند.
ان شاءلله

قدیما ... الانآآآ ...

قدیما می گفتند:
"حلال محمد تا ابد حلال و حرام محمد تا ابد حرام"!
پس چی میشه چیزی،امروز واسه من حرامه و فردا واسه تو حلال؟
تنهایی اگه جرمه، واسه هردومون جرمه، چه یک بار در سال باشه یا چند بار!
فراموش نکن که من هم کنارت بودم!
بدون اینکه تو بخوای!
یا منو ببینی!

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

موبلاگ 1

می دونی بدبختی کی بسراغت می یاد؟

دقیقا همون لحظه ای که فکر می کنی در اوج خوشبختی هستی!

فاجعه زمانی نیست که من کاری رو اشتباه انجام می دم، وقتی تو هم همون اشتباه رو مرتکب میشی، فاجعه اتفاق می افته!
وقتی بار اول اشتباهی رو مرتکب می شی، و بعد فبول می کنی که اشتباه کردی، و یا اشتباه دیگران رو به گردن می گیری، داری اشتباه بزرگترت رو تکرار می کنی!
وقتی یه بار در زندگیت کوتاه می یای، وقتی از اون چیزی که در گوشت پوستت می گذری، باید بدونی که تا زمانی که زنده هستی باید سرت رو خم کنی و از هر چیزی که طرف مقابلت بخواد، بگذری!


روزگاریه عاشقیت!