۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

دعا

از تو دورم،
قدر پهنای زمین
قدر عمق بی کسیهای دلم
قدر زیبایی پرواز کبوتر بچه ای در آسمان
قدر بغض اشکهای غربتم.

از تو دورم،
گر نگیری دست این بیچاره را
غرقه خواهد شد در این غم
در لجن بازار دنیا
در گناه غفلت تو.

از تو دورم،
این دقایق چون طناب دار
هر لحظه مرا "منصور" می دانند.

زندگانی بی توام مرگستُ
مردن با توام،
آب حیات.

دست این بیچاره ی مفلس گرفتن، جرم نیست.

۱۳۸۵ بهمن ۲۷, جمعه

تو

آشفته و ویرانه ام، آبادی ام با توست
اندوهگین و بی شکیبم، شادی ام با توست.

من در قفس یکروز به دنیا آمدم - اما
حس می کنم یکروز هم، آزادی ام با توست.

با های و هوی خویش، خواب سنگها را باز
آشفته خواهم ساخت، تا فرهادی ام با توست.

عقل پدر، در من اثر هرگز نخواهد داشت
وقتی جنون عشق مادرزادی ام با توست.

بیداری ام را در تو سکنا نیست، اما باز
رؤیای گنگ ناکجا آبادی ام با توست.

بی آنکه خود حتی بفهمم، خوب می دانی
زین پس تمام لحظه های شادی ام با توست.

سهیل محمودی

۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه

صبر

شاید زندگی در همین یک کلمه خلاصه شده : صبر.

شاید زندگی همین باشد : صبر.

تنها چیزی که بین انسان و خدا، فرق می گذارد، همین تدریجی بودن انسان است.

معتقدم که ما - من و تو - همگی خداییم! یعنی قدرت «کن، فیکون» داریم!

با یک تفاوت!

وقتی خدا اراده کند، در دم ایجاد می شود! ولی وقتی ما - من و تو -

اراده کنیم، زمان لازم است تا خلق کنیم!

پس :

زمین تشنه ، سیراب از باران نگردد، مگر اینکه صبر داشته باشد!

تا خود را به دست زمان نسپاری، پاسخی نمیگیری!

این قانون طبیعت است :

وقتی تصمیم به انجام کاری می گیری، تمام دنیا و کائنات، تمام پرندگان

و چرندگان و خزندگان و ... کوه و زمین و آسمان و خلاصه « ما فی السموات

و الارض »، همگی دست به دست هم میدهند، تا تو پیروز شوی! ولی! ولی!

ولی، صبر لازم است!

گاهی باید صبور باشی و گاهی عجول! به خود و محیط نگاه کن!

همه را نگاه کن! نه فقط خودت را! بیدار شو! - اگر خوابی! - بیدار شو!

درک کن! وقت صبر است یا تعجیل! اگر اشتباه کنی، شاید تا همیشه ،

جز افسوس، یاری نداشته باشی!

پس فکر کن! و تصمیم بگیر! تو می توانی!

تو می توانی!

تو می توانی!

به خدا باران می بارد! زیرا تو می خواهی! پس عجول مباش!

تابستان را به امید پاییز بگذران!

تو می توانی!

تو می توانی!


تقدیم به کسانی که میدانند

که اگر بخواهند

می توانند.

امیر.

۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

هوای ابری

اي كاش ميدانستي چقدر هواي دلم ابريست
و تمام وجودم،
خيس و باراني،
و در اين روزگاري كه هر كس،‌فقط در فكر خويشست
روز و شب، به تو مي انديشم.
آري!
با تمام حال و هواي ابري؛
ولي شوره زار دلم،
محتاج محبت گرم توست.
تو! نهايت بودن نيستي
ولي
بودِ من را سببي
و اين،
دليل احتياج من است به تو.
و اكنون،
كه فاصله ي من و تو
اندكي بيش از قرنهاست!
تمام لحظات عمرم را
به تو مي انديشم.