۱۳۸۵ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

تقدیم به بهمن عزیزم، به خاطر عکس غروب شاد


غروب جمعه

قصه ی تلخ وجودم
قصه ی دربدریمه.


یادمه اون روز جمعه
که غروب تلخی داره
آسمون دلگیر و چشماش
مثل یک کاسه ی خونه؛

تو منو بیرون گذاشتی
از همه باغ نگاهت
و بهم گفتی که دیگه
نمی خوای منو ببینی!

حالا که بیرون باغم
می دونی حالم خرابه؟

لحظه ای از آتش دل
گرّ می گیرم و می سوزم،
لحظه ای از آب دیده
مرهمی براش می سازم.

حالا اون «امیر» عاشق
تلّی خاکه درِ خونت.

سحرا نسیم باغت
که با اون نفس کشیدم
مشتی از خاک وجودم
واسه تو هدیه میآره
ولی هدیه رو ندیده
تو بازم بیرون می ذاری :
«مگه من نگفته بودم
نمی خوام تورو ببینم»!

آب چشم و آتش دل
دست خالی، خاک بر سر
آره سرنوشتم اینه
همیشه تنها بمونم.

آره سرنوشتم اینه
همیشه تنها بمونم.

امیر

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام امیر جان. اول ممنون. دوم یادش بخیر اون روزی که اینو برام خوندی سوم به نظرم دو جاش باید تغییر کنه: حالا که بیرون باغم می دونم حالت خرابه و یه جای دیگه: حالا این امیر عاشق تلی از خاکه توی خونت

به جای «مگه من نگفته بودم
نمی خوام تورو ببینم»!
به نظرم باید اینو بزاری: کاش از اولم می گفتم که بهت علاقه دارم اما این روی زیاده که منو عقب می زاره.

روشون زیاده. یه چیزی میگن بعد می مونن توش اما دیگه حاضر نیستن برگردن از حرفشون.
منم یه پا شاعرم ها البته به شما که نمی رسیم.
چاکریم. راستی فکر کنم مانا هم تو بهش گفتی بیاد برای من نظر بده آره؟

ناشناس گفت...

سلام امير جان
اون شبو مگه ميشه فراموش كرد
عكسها رو ندارم برام بفرست