۱۳۸۴ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

شنیدستم که مجنون جگرخون
چو زد زین دار فانی خیمه بیرون.

دم آخر کشید از سینه فریاد
زمین بوسیدُ لیلی گفتُ جان داد.

هواداران ز مژگان خون فشاندند
کفن کردندُ در خاکش نهادند.

شب قبر از برای پرسش دین
نکیرین آمدند وی را به بالین.

دلی جویای لیل از چپُ راست
چو بانگ قم! به اذن الله برخاست.

چو پرسیدند «من ربّک» ز آغاز
بجز لیلی نیامد از وی آواز!

بگفتند : «کیست ربّت؟» گفت: "لیلی"
که جانم قبضه ای از وی تفیلی!

بگفتندش: به دینت بود میلی؟
بگفتا : آری! آری! عشق لیلی!

بگفتندش: بگو از قبله ی خویش
بگفت : ابروی آن یار وفا کیش!

بگفتند : از کتاب خود بگو باز
بگفتا : نامه ی آن یار طناز!

بگفتندش: رسولت کیست ناچار
بگفتا : هر که پیغام آرد از یار!

بگفتندش : از امام خویش میگوی
بگفت : آنکس نماید رو بدآن سو!

بگفتند : از طریق اعتقادات
بگو از عدل و توحید و عبادات:

بگفتا : هست در توحید این راز
که لیلی را به خوبی، نیست هم باز!

بود عدل آن که دارم جرم بسیار
به هجرانش ازآن هستم گرفتار!

به خنده آمدند هر دو فرشته
عمود آتشین در کف گرفته!

ندا آمد که : " دست از وی بدارید
به لیلی در بهشتش وا گذارید!

که او را نشعه ایی از جانب ماست
که ما خود لیلیُ او عاشق ماست!".

التماس دعا

هیچ نظری موجود نیست: