۱۳۸۶ خرداد ۱۳, یکشنبه

درد دل

می دونم که هیچ کسی نوشته هامو نمی خونه، می دونم که اگه هم بخونه می گه: «این بشر دیوانه است!»، اما چه کنم که « دل سر سودای تو دارد»!
حس آشنایی دارم، یه حس آشنا با یه حال و هوای آشناتر ولی عجیب! فکر می کنم تنها نیستم. نه اینکه نیستم، نه! تنهای تنهام. ولی انگار نیستم. انگار یه ... . ولش کن، وقتی مطمئن شدم می گم (- به کی؟ - نمی دونم؟!)
چند وقتیه که دوست دارم با همه حرف بزنم و باهاشون دوست بشم.
دوست دارم «خنده» تنها مرواریدی باشه که هیچ وقت از صورتم گم نشه.
دوست دارم تمام گرسنه ها رو سیر کنم.
دوست دارم به همه ی گداهای سر گذر کمک کنم.
دوست دارم که همه رو شاد ببینم.
طاقت گریه و غم هیچ کسی رو ندارم. ...
از بچگیم این طوری بودم، ولی چند روزیه که خیلی بیشتر شده.
خدایا کمکم کن! کمکم کن راهی رو انتخاب کنم، و تصمیمی رو بگیرم، که فقط و فقط رضای تو در اون باشه!

هیچ نظری موجود نیست: