۱۳۸۶ خرداد ۱۹, شنبه

... امروز تو! فردا تو! و تا همیشه تو! ای


قربون این خدا برم با این همه لطفش! همه ی چیزایی رو که می خواستم در یک روز بهم داد! چهاردهم خرداد یکهزار و سیصد و هشتاد و شش! دمت گرم خدا! خیلی حال دادی! فقط قربونت برم، تا آخرش هم بیا و تمومش کن! باشه؟ ای ول! مرسی!

گرفتم! جواب همه ی دعاهامو گرفتم! بالاخره استجابت کرد! خیلی طول کشیدها؟! ولی همه رو با هم استجابت کرد. حالا من موندم و یک عمر نوکری و چاکریش! آخه کم چیزی نداده! یه نفر که نیست! یک دنیاست! یک عالم! ...

طلوع کرد! خورشید عالمتاب من!
بارید! باران لطف الهی!
وزید! بوی عطر محمدی!
شکست! طلسم تمام تنهایی ها!
ته کشید! لحظه های غربت و بی کسی!
و بالاخره پرواز کرد، این پرنده ی بی پر و بال دل، و در سرزمینی آرام و پُر از محبت فرود آمد! وای چه فرود دل انگیزی!
آری: «پرنده ی نگاهم، وقتی به تو نظر کرد ، اندیشه ای به جز تو، از خاطرش بدر کرد.»
سرزمینی که فقط از آنِ فرشته هاست! و چه زیبارو فرشته ایی صاحب این سرزمین است!
تو!
و من چقدر شاکر و خوشحالم! آنقدر که از شوق رسیدن، دل در سینه ندارم و این را چه کسی می داند؟ چه کسی می فهمد؟ فقط کسی می داند که مانند تو از تبار پاکی، صداقت، راستی، معصومیت، زلالی، آسمانی، آبی و ... باشد. و کیست مانند تو یا از جنس تو؟! هیچ! آری! سالهاست که کسی به دلم ننشسته، ولی تو، نشستی!
«آنچنان بنشسته ای در دل که با جان میروی ، »
آنچه داری، همان چیزی ست که من دیوانه ی یافتن آنم: پاکی، صداقت، راستی، معصومیت، زلالی، آسمانی، آبی و ... .
هر چه می نگرم پاکی ست! و هر چه هست همانست که سالها برایش نماز شکر خوانده ام و سجده ی بندگی بر خاک عبودیت نهاده ام، که :
«خدایا! تو را شکر می گویم، به خاطر هرآنچه که به من داده ای، می دهی یا خواهی داد!
خدایا! تو را شکر می گویم، به خاطر هرآنچه که از من گرفته ای، میگیری، و یا خواهی گرفت! من بنده ی توام! همان کن که خواهی!»
و اینک همان برآورده کرده؛ که این بنده ی بیچاره سالهاست ناله سر داده که مرا یاری و همراهی ، همدلی و همسری ، عطا کن، از تبار پاکی، که پرواز دهد، ما را – من و خود را – به آسمان بندگی تو! و اکنون همان گشته که میباید!

هیچ نظری موجود نیست: