۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

احمدك


معلم چو آمد به ناگه كلاس
چو شهر فرو خفته خاموش شد
سخن هاي ناگفته در مغزها
به لب نارسيده فراموش شد
معلم ز كار مداوم مدام
غضبناك وفرسوده و خسته بود
جوان بود ودر امتداد شباب
جواني از او رخت بر بسته بود
سكوت كلاس غم الوده را
صداي درشت معلم شكست
بيا احمدك !درس ديروز را
بخوان تا ببينم سعدي چه گفت
ز جا احمدك جست و بند دلش
بدين بانگ ناگه گسست
ولي احمدك درس نا خوانده بود
به جز آن چه ديروز آن جا شنفت
عرق چون شتابان سرشك يتيم
خطوط خجالت به رويش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روي تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لكنت بيافتادو گفت
بني آدم اعضاي يكديگرند
زبانش به يك باره فرياد زد
كه در آفرينش ز يك گوهرند
در اقليم رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت يكزبان
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز....تو كز....
واي !يادش نبود
جهان پيش چشمش سيه پوش شد
نگاهي به سنگيني شرم
در اعماق قلبش به جز درد و رنج
نمي كرد پيدا كلام دگر
چررررررا احمدك كودن بي شعور
نخواندي چنين درس آسان بگويي ؟
مگر چيست فرق تو با ديگران؟
عرق از جبين احمدك پاك كرد
خدايا چه مي گويد آموزگار؟
نمي داند آيا كه در اين ديار
بود فرق مابين دار و ندار
چه گويد ؟بگويد حقايق بلند
به آني كه بي حد از او بيم داشت
چنين گفت احمد بي نوا
كه آنان به دامان مادر خوشندومن
بي وجودش نهم سر به خاك
به مال پدر تكيه دارند ومن
از روي اجبار و ترس مرگ
كنم با پدر پينه دوزي وكار
ببين ...ببين...
دست پر پينه ام شاهد است
سخن هاي او را معلم بريد
هنوز او سخن هاي بسيار داشت
دلي از ستم كاري اغنيا
نژند وستم ديده وزار داشت
معلم بكوبيد پا بر زمين...
به من چه كه مادر زكف داده اي؟
به من چه كه دستت پراز پينه است؟
رود پيش ناظم كه او
به همراه خود يك فلك آورد....
دل احمدك آزرده و ريش شد
چو او اين سخن از معلم شنيد
درون دلش كور سويي جهيد
به ياد آمدش شعر سعدي و گفت
ببين... ببين...
يادم آمدكمي صبر كن
تحمل خدارا ...تحمل خدارا...
كمي صبر كن
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي.........

هیچ نظری موجود نیست: