۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

تنهایی

سینه مالامال دردست، ای دریغا همدمی ، دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی ...
امشب در عذابم ! عذابی به بزرگی عشقمان ! چرا که تو نیستی و دل و جان در بر ندارم.
امشب به اندازه ی تمام سالهای بی کسی ام عذاب کشیدم.
امشب تا صبح بیدارم و اشک خواهم ریخت در فراق آن یاری که چون او یاری و غیر از او کاری نیست.
امشب تمام عشقمان را فریادی خواهم ساخت، و بر سر خواهم کوبید! که:
می خورد خون دلم مردمک دیده! سزاست که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم (که حالا بیاد و ببرش!)

به هر حال :
تو را که هر چه مُرادست در جهان داری چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری.

شب خوش!

هیچ نظری موجود نیست: