۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

دستهای مهربان

"قلبم درد میكند،
حیرانم كه چرا یك دوست میخواهم،
یك دوست میخواهم،
همین حالا میخواهمش.
كسی كه بداند منظورم چیست؟
وقتی كه میگویم: "من نیازمند دستها ی مهربانی هستم ، تا مرا در بر گیرد".

امشب به دستها یی مهربان نیاز دارم.
آیا دستهایت را بر شانه ام میگذاری؟
آیا دستهایت را بر چشمهایم میگذاری؟
دستهای مهربانی میخواهم كه مرا در بر گیرد و تا بهشت، با خود ببرد،
و چون این كار به فرجام رساند دستهای مهربانی را ...

تمام عشقی را كه دارم نثار تو میكنم.
در زیر مهتاب، به قلبت راه می یابم.
اكنون كجایی؟
كجایی؟
اكنون كجایی كه تو را میخواهم.
میدانی كه نمیتوانم همیشه نیرومند باشم و من دستهای مهربانی میخواهم كه مرا در بر گیرد.
امشب به دستهای مهربانی نیاز دارم ...

دستهای مهربانت را میخواهم ، تو دستهایی مهربان داری.
آن دستهای مهربان را میخواهم ،
دستهای مهربان."




می دونید؟! دارم فکر می کنم که این موقعیتی که من درش قرار گرفتم بدترین موقعیت زندگیم می تونه باشه یا نه؟! راستش شرایط خوب و بد زیادی رو امتحان کردم! اما این یکی فرق میکنه! هیچ وقت این قدر دلشوره نداشتم!
در هر صورت برام دعا کنید! همه چیز به چهارشنبه ی این هفته بستگی داره!
اما نکته ی جالب اینکه هیچ وقت این قدر شکننده نشده بودم! هیچ وقت به اندازه ی این لحظه به دستهای پُر مهری نیاز نداشتم! آری:

امشب به دستها یی مهربان نیاز دارم.
آن دستهای مهربان را میخواهم،
دستهای مهربان.

هیچ نظری موجود نیست: