تا حالا دلت گرفته؟ عجب سوال احمقانه ای پرسیدم. معلومه که گرفته، مگه میشه کسی دلش نگیره؟! اصلا همین دلتنگی ها بوده که پیغمبر ساخته. مهم اینه که وقتی دلت می گیره، چه کار می کنی؟! با یه دوست درد دل می کنی، نه؟ خب! حالا اگه رفیقی نبود که به درد دلت گوش کنه چی؟ یا اگه درداتو شنید و نفهمید چی؟ باز هم درد دل می کنی؟
تمام دلتنگی های ما انسانها از وقتی آغاز شد که تونستیم بشماریم! و حالا بین این همه ... بی خیال! یکی نیست بگه: "آخه دیوونه! وقتی کسی نیست که به درد دلات و به حرفات گوش بده، پس الان واسه کی می نویسی؟". چی می دونم والله! خب اگه این دو سه خط هم ننویسم که می ترکم دیگه!
خیلی سخته! خیلی سخته! داشتن یه ... !
امروز عصر، از بدترین روزهای عمرم بود، و این در حالیه که این هفته، قراره از بهترین روزهای عمرم بشه، البته اگه ...!
خیلی نقطه چین شد، نه؟ چه کنم:
زندگی یه نقطه چینه، که منو تو نقطه هاشیم،
توی این دفتر بی خط، من کجایم، تو کجایی.
امشب هم شب خوبی نخواهم داشت. امیدوارم تاثیر منفی روی اتفاقات این هفته نذاره.
خدایا! خدایا! کمکم کن!
همین حالا به فریادم برس!
اکنون به تو نیاز دارم!
به فریادم برس و کمکم کن تا راهی را انتخاب کنم که تو می خواهی، نه راهی که به گمراهی و ظلالت می رود، بلکه راهی را انتخاب کنم و تصمیمی را بگیریم، که فقط و فقط تو سرانجامش باشی.
آمین! یا ربّ العالمین!
۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه
دلتنگی
۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه
عشق
يه چشم هميشه بايد توش اشک باشه ، وگرنه ميسوزه .
يه دل هميشه بايد توش غم باشه ، وگرنه مي شکنه .
يه کبوتر هميشه بايد عشق پرواز داشته باشه ، وگرنه اسير ميشه .
يه قناري بايد به خوش آوازيش ايمان داشته باشه وگرنه ساکت ميشه .
يه لب هميشه بايد توش خنده باشه وگرنه زود پير ميشه .
يه صورت هميشه بايد شاد باشه وگرنه به دل هيچ کس نمي چسبه .
يه دفتر نقاشي بايد خط خطي باشه وگرنه با کاغذ سفيد فرقي نداره .
يه جاده بايد انتها داشته باشه وگرنه مثل يه کلاف سردرگمه .
يه قلب پاک هميشه بايد به يه نفر ايمان داشته باشه وگرنه فاسد ميشه .
يه ديوار بايد به يه تير تکيه کنه وگرنه ميريزه .
يه چشم اشک آلود ، يه دل غم آلود ، يه کبوتر عاشق ، يه قناري خوش آواز ، يه لب خندون ، يه صورت شاد ، يه جاده با انتها ، يه دفتر نقاشي ، يه قلب پاک، يه ديوار استوار ، فقط يه جا معني داره ، جائي که :
چشماي اشک آلودت رو من پاک کنم ، دل غم آلودت رو من شاد کنم ، جفت کبوتر عاشقي مثل من باشي ، شنونده آواز قشنگت من باشم ، لباي کوچيکت رو من خندون کنم ، نقاش دفتر خاطرات من باشم ، پاکي قلبت رو با سلامت عشقم معني کنم ، و فقط از اينکه به من تکيه مي کني احساس مسئوليتم بيشتر ميشه .
۱۳۸۶ خرداد ۱۹, شنبه
اگه زرنگ باشی، همه چیز و از این شعر می فهمی، کافیه دقت کنی
ساز دل آهنگ مستان می کند
قصد جان می پرستان می کند.
آفرینش را به یک مضراب شست
کرده مست مست مست مست مست!
ناله ها از دل به گردون می برد
آب و سرسبزی به هامون می برد.
از تمام مجلس فرزانگان
یک نفر را می برد تا آسمان.
زندگی با چشم آن یک کس خوشست
زندگی بی چشم او، چون آتش است.
این منم دیوانه ی آن چشم مست
آنکه مستی از ازل در وی نشست.
می شناسم خنده هایش را چو قند
وین دل بیچاره را کرده به بند.
یارب این مستی تو خود افزون نما
عشق غیر از او ز دل بیرون نما!
رستگاری از من و او وا مگیر
«ما» عنایت کن، وَ «من» از ما بگیر!
... امروز تو! فردا تو! و تا همیشه تو! ای
قربون این خدا برم با این همه لطفش! همه ی چیزایی رو که می خواستم در یک روز بهم داد! چهاردهم خرداد یکهزار و سیصد و هشتاد و شش! دمت گرم خدا! خیلی حال دادی! فقط قربونت برم، تا آخرش هم بیا و تمومش کن! باشه؟ ای ول! مرسی!
گرفتم! جواب همه ی دعاهامو گرفتم! بالاخره استجابت کرد! خیلی طول کشیدها؟! ولی همه رو با هم استجابت کرد. حالا من موندم و یک عمر نوکری و چاکریش! آخه کم چیزی نداده! یه نفر که نیست! یک دنیاست! یک عالم! ...
طلوع کرد! خورشید عالمتاب من!
بارید! باران لطف الهی!
وزید! بوی عطر محمدی!
شکست! طلسم تمام تنهایی ها!
ته کشید! لحظه های غربت و بی کسی!
و بالاخره پرواز کرد، این پرنده ی بی پر و بال دل، و در سرزمینی آرام و پُر از محبت فرود آمد! وای چه فرود دل انگیزی!
آری: «پرنده ی نگاهم، وقتی به تو نظر کرد ، اندیشه ای به جز تو، از خاطرش بدر کرد.»
سرزمینی که فقط از آنِ فرشته هاست! و چه زیبارو فرشته ایی صاحب این سرزمین است!
تو!
و من چقدر شاکر و خوشحالم! آنقدر که از شوق رسیدن، دل در سینه ندارم و این را چه کسی می داند؟ چه کسی می فهمد؟ فقط کسی می داند که مانند تو از تبار پاکی، صداقت، راستی، معصومیت، زلالی، آسمانی، آبی و ... باشد. و کیست مانند تو یا از جنس تو؟! هیچ! آری! سالهاست که کسی به دلم ننشسته، ولی تو، نشستی!
«آنچنان بنشسته ای در دل که با جان میروی ، »
آنچه داری، همان چیزی ست که من دیوانه ی یافتن آنم: پاکی، صداقت، راستی، معصومیت، زلالی، آسمانی، آبی و ... .
هر چه می نگرم پاکی ست! و هر چه هست همانست که سالها برایش نماز شکر خوانده ام و سجده ی بندگی بر خاک عبودیت نهاده ام، که :
«خدایا! تو را شکر می گویم، به خاطر هرآنچه که به من داده ای، می دهی یا خواهی داد!
خدایا! تو را شکر می گویم، به خاطر هرآنچه که از من گرفته ای، میگیری، و یا خواهی گرفت! من بنده ی توام! همان کن که خواهی!»
و اینک همان برآورده کرده؛ که این بنده ی بیچاره سالهاست ناله سر داده که مرا یاری و همراهی ، همدلی و همسری ، عطا کن، از تبار پاکی، که پرواز دهد، ما را – من و خود را – به آسمان بندگی تو! و اکنون همان گشته که میباید!
۱۳۸۶ خرداد ۱۳, یکشنبه
درد دل
می دونم که هیچ کسی نوشته هامو نمی خونه، می دونم که اگه هم بخونه می گه: «این بشر دیوانه است!»، اما چه کنم که « دل سر سودای تو دارد»!
حس آشنایی دارم، یه حس آشنا با یه حال و هوای آشناتر ولی عجیب! فکر می کنم تنها نیستم. نه اینکه نیستم، نه! تنهای تنهام. ولی انگار نیستم. انگار یه ... . ولش کن، وقتی مطمئن شدم می گم (- به کی؟ - نمی دونم؟!)
چند وقتیه که دوست دارم با همه حرف بزنم و باهاشون دوست بشم.
دوست دارم «خنده» تنها مرواریدی باشه که هیچ وقت از صورتم گم نشه.
دوست دارم تمام گرسنه ها رو سیر کنم.
دوست دارم به همه ی گداهای سر گذر کمک کنم.
دوست دارم که همه رو شاد ببینم.
طاقت گریه و غم هیچ کسی رو ندارم. ...
از بچگیم این طوری بودم، ولی چند روزیه که خیلی بیشتر شده.
خدایا کمکم کن! کمکم کن راهی رو انتخاب کنم، و تصمیمی رو بگیرم، که فقط و فقط رضای تو در اون باشه!
۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه
زندگی
چه دلنگرانی، گاه،
وقتی با منی
و من پیروزتر و سرافرازتر از دیگر مردان!
زیرا نمی دانی
که در من است
پیروزی هزاران چهره ئی که نمی توانی ببینی،
هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند،
نمی دانی که این، من نیستم،
«من»ی وجود ندارد،
من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند؛
که من قوی ترم
زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی را دارم،
و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم،
با سنگینی صخره ئی فرود می آیم
زیرا هزاران دست دارم،
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست
زیرا صدای آن هایی را دارم
که نتوانستند سخن بگویند،
نتوانستند آواز بخوانند،
و امروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تو را می بوسد.
پابلو نرودا
۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه
عشق بازی
بزرگترین آرزوی زندگی ام اینست که عشق بازی کنم! آری! عشق بازی ! آنهم با یک معشوق زمینی! معشوقی از جنس خودم! اما به طریقی خاص! بخوان:
در هنگام خواب به هیچ کس و هیچ چیز – نه دوست، نه دشمن، نه مشکلات، نه ... – فکر نمی کنم! فقط دستت را گرفته ام! برای دیدن رنگ چشمانت به نور هم نیازی نیست! پس همه ی چراغها را خواهم کشت:
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
که به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی!
پس با زلال چشمانت وضو می گیرم و در آسمان پر از عشق نگاهت پرواز می کنم! و قبل از آنکه بر فرازی فرود آیم، خواهم خوابید!
صبحها – لحظه ی بیداری – چشم در چشمان تو بیدار می شوم! آنهم در این روزگاری که لحظه هایش، تکرار ثانیه هاست! پس به این مردم تکراری می خندم! اولین و آخرین عشقی که میبینم تو هستی! روزم را با چهره ی تو، با نام تو و با صدای تو آغاز می کنم! وه چه روزگارانی خواهد بود!!!
دعوا را دوست دارم وقتی طرف مقابلم، تو باشی! آخر وقتی دعوا میکنم، روبرویت، چهار زانو، مینشینم - طوری که زانوهایمان رفیق هم شوند- سپس دستانت را میگیرم، در دریای چشمانت غرق میشوم و آنگاه آنچه را که تو یا من را آزرده کرده، فریاد خواهیم زد، در چشمان هم! زیباست، نه؟! پس زود آشتی میکنیم و دوباره عشق بازی! دوباره عشق بازی! دوباره عشق بازی! و تا همیشه دوباره عشق بازی!
برخی شبها بیدار می مانم، وقتی تو خوابی! و با هر سر گیسوی تو داستانها خواهم گقت، آرام، آرام، در دلم! مبادا که تو بیدار شوی!
اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را!
به گیسوانت می گویم، که این شبها، اولین شبهایی نیست که بیدارم!
به گیسوانت می گویم که ... !
به گیسوانت خواهم گفت آنچه را که به تو گفتن نتوانستم!
اما شکوه نمی کنم:
این غزلهای پُر از سرّ امیر
شکوه از روی مه دلدار نیست!
فراموش نکن که استوارترین کوهها، به زمینی نیاز دارند که بتوانند روی آن بایستند و قدّ برافرازند!
************************
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشته ی وفا مگر گسستنی ست.
بگذرم زخویش و، از تو نگذرم
عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟
فروغ
************************
چرا غریبی می کنی؟ تو بال پرواز منی
برای این شکسته دل، تو ساز و آواز منی.
تو مثل یک فرشته ای، نجیب و پاک و مهربان
مسافری از آسمان ، رفیق و همراز منی.
امیر
************************
و این هم برای آخر:
اگر پایت دوباره بلغزد،
قطع خواهد شد.
اگر دستت
تو را به راهی دیگر رهنمون شود
خواهد پوسید.
اگر زندگی ات را از من بگیری
خواهی مُرد
حتی اگر زنده باشی.
چون سایه و یا مرگ خواهی بود،
بی من اگر گامی برداری بر زمین.
پابلو نرودا
۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه
دعا
از تو دورم،
قدر پهنای زمین
قدر عمق بی کسیهای دلم
قدر زیبایی پرواز کبوتر بچه ای در آسمان
قدر بغض اشکهای غربتم.
از تو دورم،
گر نگیری دست این بیچاره را
غرقه خواهد شد در این غم
در لجن بازار دنیا
در گناه غفلت تو.
از تو دورم،
این دقایق چون طناب دار
هر لحظه مرا "منصور" می دانند.
زندگانی بی توام مرگستُ
مردن با توام،
آب حیات.
دست این بیچاره ی مفلس گرفتن، جرم نیست.
۱۳۸۵ بهمن ۲۷, جمعه
تو
آشفته و ویرانه ام، آبادی ام با توست
اندوهگین و بی شکیبم، شادی ام با توست.
من در قفس یکروز به دنیا آمدم - اما
حس می کنم یکروز هم، آزادی ام با توست.
با های و هوی خویش، خواب سنگها را باز
آشفته خواهم ساخت، تا فرهادی ام با توست.
عقل پدر، در من اثر هرگز نخواهد داشت
وقتی جنون عشق مادرزادی ام با توست.
بیداری ام را در تو سکنا نیست، اما باز
رؤیای گنگ ناکجا آبادی ام با توست.
بی آنکه خود حتی بفهمم، خوب می دانی
زین پس تمام لحظه های شادی ام با توست.
سهیل محمودی
۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه
صبر
شاید زندگی در همین یک کلمه خلاصه شده : صبر.
شاید زندگی همین باشد : صبر.
تنها چیزی که بین انسان و خدا، فرق می گذارد، همین تدریجی بودن انسان است.
معتقدم که ما - من و تو - همگی خداییم! یعنی قدرت «کن، فیکون» داریم!
با یک تفاوت!
وقتی خدا اراده کند، در دم ایجاد می شود! ولی وقتی ما - من و تو -
اراده کنیم، زمان لازم است تا خلق کنیم!
پس :
زمین تشنه ، سیراب از باران نگردد، مگر اینکه صبر داشته باشد!
تا خود را به دست زمان نسپاری، پاسخی نمیگیری!
این قانون طبیعت است :
وقتی تصمیم به انجام کاری می گیری، تمام دنیا و کائنات، تمام پرندگان
و چرندگان و خزندگان و ... کوه و زمین و آسمان و خلاصه « ما فی السموات
و الارض »، همگی دست به دست هم میدهند، تا تو پیروز شوی! ولی! ولی!
ولی، صبر لازم است!
گاهی باید صبور باشی و گاهی عجول! به خود و محیط نگاه کن!
همه را نگاه کن! نه فقط خودت را! بیدار شو! - اگر خوابی! - بیدار شو!
درک کن! وقت صبر است یا تعجیل! اگر اشتباه کنی، شاید تا همیشه ،
جز افسوس، یاری نداشته باشی!
پس فکر کن! و تصمیم بگیر! تو می توانی!
تو می توانی!
تو می توانی!
به خدا باران می بارد! زیرا تو می خواهی! پس عجول مباش!
تابستان را به امید پاییز بگذران!
تو می توانی!
تو می توانی!
تقدیم به کسانی که میدانند
که اگر بخواهند
می توانند.
امیر.
۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه
هوای ابری
اي كاش ميدانستي چقدر هواي دلم ابريست
و تمام وجودم،
خيس و باراني،
و در اين روزگاري كه هر كس،فقط در فكر خويشست
روز و شب، به تو مي انديشم.
آري!
با تمام حال و هواي ابري؛
ولي شوره زار دلم،
محتاج محبت گرم توست.
تو! نهايت بودن نيستي
ولي
بودِ من را سببي
و اين،
دليل احتياج من است به تو.
و اكنون،
كه فاصله ي من و تو
اندكي بيش از قرنهاست!
تمام لحظات عمرم را
به تو مي انديشم.
۱۳۸۵ بهمن ۹, دوشنبه
در این دقائق جز توام ، کس یاور و دلدار نیست
آری! بجز دستان تو ، دستی دگر غمخوار نیست.
گر تو نبودی عاشقم ، بود و نبود من نبود
جز عشق پاکت نازنین ، در پود قلبم ، تار نیست.
چون یاد مهر روی تو ، پر می کشد در قلب من
جان و دلم می لرزدُ ، آرامشی در کار نیست.
اینک برای ماندنت ، شرطی مگو، حرفی مزن
در این دل بیچاره ام ، جز کار عشقت، کار نیست.
یارب! تو تنها یاوری ، امر تو را من بنده ام
گر میل تو بر فرقتست ، در قلب من انکار نیست.
خود شاهی و خود دلبری ، دیگر «امیرا» سروری
آخر تو را با عشق او، عشقی دگر همکار نیست.
۱۳۸۵ بهمن ۸, یکشنبه
۱۳۸۵ بهمن ۶, جمعه
گوشی رُ بردار که می خوام فاصله رُ گریه کنم!
گوشی رُ بردار! خسته از بوقای این تلفنم!
گوشی رُ بردار تا بگم خاطره هام کهنه شدن!
نباید این جوری می شد، قصه ی عشق تو وُ من!
گوشی رُ بردار که بگم : تا تَهِ خط خرابتم!
هنوز کنار این سکوت منتظرجوابتم!
گوشی رُ بردار! نمی خوام باز با خودم حرف بزنم!
تو که می دونی ای وَرِ زنگای نصفه شب منم!
گوشی رُ بردار تا بگم دلم بازم تنگه برات!
بذار هوای خونمون ، تازه شه از زنگ صدات!
یه تلفن گریه دارم! یه عالمه حرف حساب!
خودت بگو که این سوال ، تا کی می مونه بی جواب!
صدای زنگ تلفن، می گه، منُ یادت می یاد؟
من همونم که عمرمُ چشمای تو داده به باد!
صدای زنگ تلفن، می پرسه : سهم من کجاس؟
گناه این در به دری، به گردن کدوم ماس؟
یغما گلرویی
۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه
در دلم جز مهر تو دلدار نيست
جز غم زيباي تو غمخوار نيست.
مهر اغيار از درون ، بيرون كنم
در وجودم ذره ای اغيار نيست.
عاقبت روزی تمام تو شوم
تا بداني كه منی در كار نيست.
قصه ی تلخ دلم را گوش كن :
«دست من در گردن آن يار نيست.»
خوب يادم هست ، بغضی آشنا
در جهان سنگينتر از اين ، بار نيست.
در تمام لحظه های زندگي
غير بُغض تو ، مراهمكار نيست.
اين غزلهای پر از سرّ « امير»
شكوه از روی مه دلدار نيست.
***************************************************************
زندگی از دیده ی من ، باغ بی پایان عشقست
باغ سرسبزی که در آن، هر کسی جویان عشقست.
زندگی عشق و امید و آرزو در سینه ی ماست
خوش کسانیکه خدا در سینه شان سلطان عشقست.
زندگی با ما صفا دارد، دمی هم با صفا باش
سفره ی غم را بشوئیم ، که دل مهمان عشقست.
زندگی با خنده شیرین است و با غم همچو زهر
هر که می خندد در این بستان،گل خندان عشقست.
می شود گاهی هوای زندگی ابری و خیس
غم مخور! این لحظه های تر، همان باران عشقست.
زندگی سیبی بهشتی در میان مردمان است
نیم سیبت را به مردم بخش، کین احسان عشقست.
زندگی را چون ازین زاویه می بیند «امیر»
پس فدای زندگی و دم به دم قربان عشقست.
۱۳۸۵ دی ۱۹, سهشنبه
دستهای مهربان
"قلبم درد میكند،
حیرانم كه چرا یك دوست میخواهم،
یك دوست میخواهم،
همین حالا میخواهمش.
كسی كه بداند منظورم چیست؟
وقتی كه میگویم: "من نیازمند دستها ی مهربانی هستم ، تا مرا در بر گیرد".
امشب به دستها یی مهربان نیاز دارم.
آیا دستهایت را بر شانه ام میگذاری؟
آیا دستهایت را بر چشمهایم میگذاری؟
دستهای مهربانی میخواهم كه مرا در بر گیرد و تا بهشت، با خود ببرد،
و چون این كار به فرجام رساند دستهای مهربانی را ...
تمام عشقی را كه دارم نثار تو میكنم.
در زیر مهتاب، به قلبت راه می یابم.
اكنون كجایی؟
كجایی؟
اكنون كجایی كه تو را میخواهم.
میدانی كه نمیتوانم همیشه نیرومند باشم و من دستهای مهربانی میخواهم كه مرا در بر گیرد.
امشب به دستهای مهربانی نیاز دارم ...
دستهای مهربانت را میخواهم ، تو دستهایی مهربان داری.
آن دستهای مهربان را میخواهم ،
دستهای مهربان."
می دونید؟! دارم فکر می کنم که این موقعیتی که من درش قرار گرفتم بدترین موقعیت زندگیم می تونه باشه یا نه؟! راستش شرایط خوب و بد زیادی رو امتحان کردم! اما این یکی فرق میکنه! هیچ وقت این قدر دلشوره نداشتم!
در هر صورت برام دعا کنید! همه چیز به چهارشنبه ی این هفته بستگی داره!
اما نکته ی جالب اینکه هیچ وقت این قدر شکننده نشده بودم! هیچ وقت به اندازه ی این لحظه به دستهای پُر مهری نیاز نداشتم! آری:
امشب به دستها یی مهربان نیاز دارم.
آن دستهای مهربان را میخواهم،
دستهای مهربان.