آشفته و ویرانه ام، آبادی ام با توست
اندوهگین و بی شکیبم، شادی ام با توست.
من در قفس یکروز به دنیا آمدم - اما
حس می کنم یکروز هم، آزادی ام با توست.
با های و هوی خویش، خواب سنگها را باز
آشفته خواهم ساخت، تا فرهادی ام با توست.
عقل پدر، در من اثر هرگز نخواهد داشت
وقتی جنون عشق مادرزادی ام با توست.
بیداری ام را در تو سکنا نیست، اما باز
رؤیای گنگ ناکجا آبادی ام با توست.
بی آنکه خود حتی بفهمم، خوب می دانی
زین پس تمام لحظه های شادی ام با توست.
سهیل محمودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر