« بارخدایا تا کی میان من و تو منی و تویی بود ؟ منی از میان بردار تا منی من به تو باشد تا من هیچ نباشم ».
و گفت :
«الهی ! تا با توام ، بیشتر از همه ام و تا با خودم ، کمتر از همه ام » .
و گفت :
« الهی ! مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن را زایل نگردانید » .
و گفت :
«خدایا ! مرا زاهدی نمی باید و قرّایی نمی باید و عالمی نمی باید . اگرم از اهل چیزی خواهی گردانید ، اهل شمّه یی از اسرار خود گردان و به درجه دوستان خود برسان » .
و گفت :
« ناز بر تو کنم و از تو به تو رسم . الهی ! چه نیکوست الهام تو بر خطرات دلها و چه شیرین است روش اِفهام تو در راه غیبتها و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد و زبان وصف آن نداند و این قصّه به سر نیاید » .
و گفت :
« عجب نیست از آنکه من تو را دوست دارم و من بنده ی عاجز و ضعیف و محتاج . عجب آن که تو مرا دوست داری و تو خداوند و پادشاهی و مستغنی » ،
و گفت :
« الهی ! اکنون که می ترسم و به تو چنین شادم ، چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم » .
و گفت :
«الهی ! تا با توام ، بیشتر از همه ام و تا با خودم ، کمتر از همه ام » .
و گفت :
« الهی ! مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن را زایل نگردانید » .
و گفت :
«خدایا ! مرا زاهدی نمی باید و قرّایی نمی باید و عالمی نمی باید . اگرم از اهل چیزی خواهی گردانید ، اهل شمّه یی از اسرار خود گردان و به درجه دوستان خود برسان » .
و گفت :
« ناز بر تو کنم و از تو به تو رسم . الهی ! چه نیکوست الهام تو بر خطرات دلها و چه شیرین است روش اِفهام تو در راه غیبتها و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد و زبان وصف آن نداند و این قصّه به سر نیاید » .
و گفت :
« عجب نیست از آنکه من تو را دوست دارم و من بنده ی عاجز و ضعیف و محتاج . عجب آن که تو مرا دوست داری و تو خداوند و پادشاهی و مستغنی » ،
و گفت :
« الهی ! اکنون که می ترسم و به تو چنین شادم ، چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم » .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر