خودم
از برنامه نوشتن و فکر کردن خسته شده بودم. هر چه می کردم دیگه راهی برای حل مشکلم پیدا نمی شد. تصمیم گرفتم برم سراغ "خودمُ" مثل همیشه باهاش خلوت کنم.
رفتم و بعد از ساعتها قدم زدن پیداش کردم. وای چه لحظه ی قشنگی بود. بی درنگ افتادم بغلش و زدم زیر گریه! خلاصه بعد از چند دقیقه ای خلوت عاشقانه، با هم رفتیم زیر یه درخت و شروع کردم براش درددل کردن. هم درددل می کردم هم گریه! خیلی حالم بد بود. دو سه ساعتی گذشت که دیدم "خودم" هم داره گره می کنه! خیلی ناراحت شدم! راستش من فقط میخواستم سبک بشم ولی حالا "خودم" هم داشت باهام گریه می کرد. سعی کردم آرومش کنم که : آره بابا بی خیال، زندگی اگه روی بدی نداشته باشه که روی خوبش حال نمی ده و خلاصه تا جایی که تونستنم، "خودم" رو آروم کردم.
حالا حالم بهتر شده بود. شاید بیشتر به خاطر اینکه تونسته بودم "خودم" رو آروم کنم.
اما این آرامش به دو روز هم نرسید و دوباره حالم بد شد. باز هم رفتم سراغ "خودم"، البته اینبار زودتر پیداش کردم، انگار منتظرم بود! ازش خواستم باهم خلوت کنیم و اون هم موافقت کرد. با هم رفتیم بالا و کنار صندلی تنهایی نشستیم، البته اینبار تنهای تنها نبودم.
هنوز وارد اتاق نشده بودیم که یک دفعه "خودم" فریاد زد: وای این چیه؟ گفتم : این ساز تنهایی های منه! گفت: برام میزنی؟ گفتم : با کمال میل! سه تار و برداشتم و ...!
اصلا متوجه گذر زمان نبودم. راستش می خوام یه اعترافی کنم: تا حالا هیچ کسی اینجوری از سه تار زدنم لذت نبرده بود، آخه وقتی سرم بالا اوردم دیدم "خودم" زده زیر گریه!
بعد از چند دقیقه سکوت، یه آهنگ شاد زدم که دیدم "خودم"، از جاش بلند وشروع کرد به رقصیدن! وای چه لحظه زیبایی بود! حالم خوب شده بود! ازش خدافظی کردم رفتم سراغ زندگیم.
اما این آرامش هم زیاد طول نکشید و باز هم دلم هوس یه خلوت با "خودم" رو کرده بود. رفتم سراغش. بیچاره هنوز کنار سه تار، روی صندلی تنهایی، منتظر من بود. تا من و دید زد زیر گریه و گفت: می دونستم زود برمیگردی! منتظرت بودم!
اینبار با هم رفتیم حمام و یه دوش گرفتیم و یه سر و صورتی صفا دادیم، قشنگترین لباسهامون رو پوشیدیم و زدیم بیرون. داشتم با "خودم" راه میرفتم و آواز میخوندم، "خودم" چه حالی میکرد!
اون روز هم حالم خوب شد! ازش خدافظی کردم باز هم رفتم سراغ زندگیم.
این قصّه روزها و هفته های من و "خودم" بود.
تا اینکه یه روز هر چی گشتم دیگه خودم رو پیدا نکردم! بارها لحظه ی خدافظی یه نگاه معنی داری بهم مینداخت و می گفت: در این بحبوحه ی بی کسی، منو زیاد تنها نذار، اگه نه من رو هم گم میکنی! ولی من هیچ وقت این حرفشو جدی نمی گرفتم.
حالا امروز یه چند ماهیه گمش کردم.
تو رو خدا هر کسی "خودم" رو می شناسه و یا اونو دیده، و یا اگه می دونه کجاست و آدرسشو بلده، بهش بگه : "یه دل منتظر تنها و غریب، منتظر توئه!"
وای که چقدر دلم واسه "خودم" تنگه!