۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

زندگی

چه دلنگرانی، گاه،
وقتی با منی
و من پیروزتر و سرافرازتر از دیگر مردان!

زیرا نمی دانی
که در من است
پیروزی هزاران چهره ئی که نمی توانی ببینی،
هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند،
نمی دانی که این، من نیستم،
«من»ی وجود ندارد،
من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند؛
که من قوی ترم
زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی را دارم،
و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم،
با سنگینی صخره ئی فرود می آیم
زیرا هزاران دست دارم،
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست
زیرا صدای آن هایی را دارم
که نتوانستند سخن بگویند،
نتوانستند آواز بخوانند،
و امروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تو را می بوسد.

پابلو نرودا

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

عشق بازی


بزرگترین آرزوی زندگی ام اینست که عشق بازی کنم! آری! عشق بازی ! آنهم با یک معشوق زمینی! معشوقی از جنس خودم! اما به طریقی خاص! بخوان:

در هنگام خواب به هیچ کس و هیچ چیز – نه دوست، نه دشمن، نه مشکلات، نه ... – فکر نمی کنم! فقط دستت را گرفته ام! برای دیدن رنگ چشمانت به نور هم نیازی نیست! پس همه ی چراغها را خواهم کشت:
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
که به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی!
پس با زلال چشمانت وضو می گیرم و در آسمان پر از عشق نگاهت پرواز می کنم! و قبل از آنکه بر فرازی فرود آیم، خواهم خوابید!

صبحها – لحظه ی بیداری – چشم در چشمان تو بیدار می شوم! آنهم در این روزگاری که لحظه هایش، تکرار ثانیه هاست! پس به این مردم تکراری می خندم! اولین و آخرین عشقی که میبینم تو هستی! روزم را با چهره ی تو، با نام تو و با صدای تو آغاز می کنم! وه چه روزگارانی خواهد بود!!!

دعوا را دوست دارم وقتی طرف مقابلم، تو باشی! آخر وقتی دعوا میکنم، روبرویت، چهار زانو، مینشینم - طوری که زانوهایمان رفیق هم شوند- سپس دستانت را میگیرم، در دریای چشمانت غرق میشوم و آنگاه آنچه را که تو یا من را آزرده کرده، فریاد خواهیم زد، در چشمان هم! زیباست، نه؟! پس زود آشتی میکنیم و دوباره عشق بازی! دوباره عشق بازی! دوباره عشق بازی! و تا همیشه دوباره عشق بازی!

برخی شبها بیدار می مانم، وقتی تو خوابی! و با هر سر گیسوی تو داستانها خواهم گقت، آرام، آرام، در دلم! مبادا که تو بیدار شوی!
اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را!
به گیسوانت می گویم، که این شبها، اولین شبهایی نیست که بیدارم!
به گیسوانت می گویم که ... !
به گیسوانت خواهم گفت آنچه را که به تو گفتن نتوانستم!
اما شکوه نمی کنم:
این غزلهای پُر از سرّ امیر
شکوه از روی مه دلدار نیست!

فراموش نکن که استوارترین کوهها، به زمینی نیاز دارند که بتوانند روی آن بایستند و قدّ برافرازند!


************************

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشته ی وفا مگر گسستنی ست.

بگذرم زخویش و، از تو نگذرم
عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟

فروغ

************************

چرا غریبی می کنی؟ تو بال پرواز منی
برای این شکسته دل، تو ساز و آواز منی.

تو مثل یک فرشته ای، نجیب و پاک و مهربان
مسافری از آسمان ، رفیق و همراز منی.
امیر
************************

و این هم برای آخر:

اگر پایت دوباره بلغزد،
قطع خواهد شد.

اگر دستت
تو را به راهی دیگر رهنمون شود
خواهد پوسید.

اگر زندگی ات را از من بگیری
خواهی مُرد
حتی اگر زنده باشی.

چون سایه و یا مرگ خواهی بود،
بی من اگر گامی برداری بر زمین.

پابلو نرودا