۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

خدا غم آنها را مي ديد و غمگين بود.خدا گفت: شما را دوست دارم. پس همديگر را دوست بداريد و با هم مهربان باشيد.
مرد سرش را پايين آورد،مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را ديد.زن به آب رودخانه نگاه مي کرد،مرد را ديد.
خدا به آنها مهرباني بخشيد و آنها خوشحال شدند. خداخوشحال شد و از آسمان باران باريد.
مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا زير باران خيس نشود. زن خنديد.
خدا به مرد گفت: به دستهاي تو قدرت مي دهم تا خانه اي بسازي و هر دو در آن آسوده زندگي کنيد.
مرد زير باران خيس شده بود. زن دستهايش را بالاي سر مرد گرفت. مرد خنديد.
خدا به زن گفت:به دستاي تو همه زيباييها را مي بخشم تا خانه اي را که او مي سازد،زيبا کني.
مرد خانه ساخت و زن خانه را زيبا و گرم کرد.آنها خوشحال بودند.خدا خوشحال بود.
يک روز،زن پرنده اي را ديد که به جوجه هايش غذا مي داد. دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند. اما پرنده نيامد. پرواز کرد و رفت.
دستهاي زن رو به آسمان ماند. مرد او را ديد. کنارش نشست و دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد .
خدا دستهاي آنها را ديد که از مهرباني لبريز بود. فرشته ها در گوش هم پچ پچي کردند و خنديدند. خدا خنديد و زمين سبز شد.
خدا گفت: از بهشت شاخه گلي به شما خواهم داد.
فرشته ها شاخه گلي به دست مرد دادند. مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت. خاک خوشبو شد.
پس از آن کودکي متولد شد که گريه مي کرد. زن اشکهاي کودک را مي ديد و غمگين بود.
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگيرد و از آن شيره ي جانش به او بنوشاند.
مرد زن را مي ديد که مي خندد. کودکش را ديد که شير مي نوشد. بر زمين نشست و پيشاني بر خاک نهاد. خدا شوق مرد را ديد و خنديد.وقتي خدا خنديد، پرنده بازگشت وبر شانه ي مرد نشست.
خدا گفت: با کودک خود مهربان باشيد،تا مهرباني را بياموزد. راست بگوييد، تا راستگويي را بياموزد. گل و آسمان و رود را به او نشان دهيد تا هميشه به يا د من باشد.
روزهاي آفتابي و باراني از پي هم گذشت. زمين پر شد از گلهاي رنگارنگ و ولابه لاي گلها پر شد از بچه هايي که شاد دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند.
خدا همه چيز و همه جا را مي ديد.خدا ديد که زير باران مردي دست هايش را بالاي سر زني گرفته است که خيس نشود. زني را ديد که در گوشه اي از خاک با هزاران اميد شاخه گلي را مي کارد. خدا دست هاي بسياري را ديد که به سوي آسمان بلند شده اند و نگاههايي که در آب رودخانه به دنبال مهرباني مي گردند و پرنده هايي که...
خدا خوشحال بود. چون ديگر،غير از او هيچ کس تنها نبود.

۱۳۸۵ آبان ۱۸, پنجشنبه

پاییز

"ساقه ی جان من از درد شکست!
برگ و بارم همه ریخت!
گل شادی وجودم پژمرد!
آرزویم همه مُرد!
ای مرا داده فریب!
ای مرا کرده چنین!
بی تو دیریست درین جنگل سبز
من؛
غم انگیزترین پاییزم."

پاییز:
فصل قدم زدن زیر باران و تگرگ!
فصل زرد و زیبای عشق!
فصل غمهای زیبا و بی حدّ و اندازه!
فصل مرگ بودنها ، وابستگی ها و دلبستگی ها!
فصل زایش آروزهایی مجدد در رحم تقدیر!
فصل حرکتی ظاهری به سوی مرگ ، و سیری درونی به سوی بهاری زیبا!
فصل تنهایی!
فصل غربت و قربت!
فصل فراز و فرود!
فصل تاب و تب!
فصل عشق! فصل من!
آری عشق! گرچه عشق زیباست ولی بهار نیست! که پاییز هم زیباست!
گرم نیست، سرد هم نیست! زیباست!
و من فرزند همین فصلم! فصل مرگ سبزها و رویش زردها!

"آری این قسمت من است:
پاییز!
عمری با یک فصل!
نه اینکه بهارم تو بودی،
روزگارم را گم کرده ام.
تا تو نیایی؛
نه بهاری؛
نه عمری؛
نه غزالی؛"

"هوای آسمان دل چه زیباست
کمی تا نیمه ای ابری دل ماست.

که انزلناه ماءً فی السموات
نشان از ریزش باران مولاست.

برای رویش عشقی دوباره
زمین و آسمان دل مهیاست.

وجودم مملو از عشقی خداییست
ز سر تا پا سراسرشور و غوغاست.

تمام ذره های هستی من
به دنبال همان زیبای رعناست.

چو در یادم بیاید قدّ سروَش
ز یادم میرود هر قدّ و بالاست.

اگر عشقی درین قلب «امیر»ست
سراسر از محبتهای مولاست."